۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

هدا

هنوز آنجا بود، دیگر اما بی هیچ مقاومتی
چسبیده به ملافه ی سبزش، تابوتش و تختش.
رهگذران می گذرند
در کوچه ها، هلو و هندوانه را جار می زنند
و رادیو برنامه ای برای ورزش نکردن در هوای آلوده تدارک دیده است
در سر چارراه ها همان بساط همیشه گی برپاست: دوربین ها، گلادیاتورها، ماسک ها، زنجیره ی زنجیر موتورها و ون ها
و ما در احتضار طولانی امید
چون هیچانِ تناولی در هم می پیچیم
تاریخ را گاز می زنیم، از نیشابور و بیهق و ری می گذریم
به تهران : شهر نو می رسیم و می میریم، در بستر بیماری هوای آلوده، هوای عفن.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

پرسش

تقاص کدام خواب بی‌موقع را باید پس بدهیم
در این چکش زنی گذشت و گذار روز‌ها به تیله‌های چشم‌هایمان
چشم‌هایی که در خرابی به بازمانده‌های اینکا‌ها می‌ماند
و گاهی هم به رود تریشولی در قدرت نمبارش.
و نزدیک‌تر رد دستهای اعراب را می‌بینم بر باسن مادرانمان جا مانده هنوز
در زمانی که می‌گذرد خشمِ فروخورده جامان می‌گذارد
در بلوک‌های سیمانی از پیش آماده، در زنده گی و مرگمان.

به خود می‌گویم تقاص کدام فریاد فروخورده را پس باید داد
که حالا فریاد نارنجک‌های صوتی، پردهٔ گوش‌هامان را به وقاحت می‌درد؟
از خودم می‌پرسم، در این بازی زنده گی و مرگ، کدام کفه سنگین‌تر است
کفه‏ی آنچه مردانه مَردن‌اش می‌خوانند یا کفهٔ مصرف هوا و خدا؟
از فلک می‌شد اگر نالید، به تقدیر اگر می‌شد سپرد
شادمان بودم و شانه بالا می‌انداختم
اما
استعارهٔ نیلوفر خُرد مرداب دیگر پاسخم نمی‌گوید
و در ذهنم پرنده گان تمام مرداب‌ها آواز می‌خوانند
و پرهای سفیدشان، نشانی از آرامش و صلح ندارد برای من که وامانده‌ام در این روز
با قلمی که چشم‌هایم را نشانه رفته است و می‌کوبد چکش گشت و گذار روز‌ها بر آن.

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

بالابر

گمان می بردم دیگر در هیچ چیزی رازی پنهان نیست
اما وقتی از ارتفاع زرد جرثقیل چهار راه قصر
به عابران کلافه از ترافیک نگاه می کردی
می خواهم بدانم چه چیزی در ذهنت چرخ می زد؟
تماشایی بودی یا تماشاچی؟
مرگ تو را می خواند یا زندگی؟
و فارغ از این دایکوتومی های سیاه وسفید
می خواهم بدانم چرا جرثقیل؟
می خواستی به زیر بکشی کسانی را که سالهای آزگار دیگران را به بالای آن پست می کشاندند؟
یا قصدت اعاده حیثیت بوده از تبار تمامی بالابرها
از آن طناب آبی پلاستیکی - که جور همه جرثقیل های عالم را یکجا بر دوش داشت
در بر دوش بردن محمد پوینده داخل آن ون خیابان ایرانشهر-
از صلیب عیسی بر فراز جلجتا و دار حسنک تا دارهای تپه های بی نام و نشان مان
می دانم این همان پرسش سوزان است
و رازی است که گشوده نمی شود
نه با نگاه تو، نه با بی تفاوتی ما

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

کبوتر سیاه روی پل

تو در نيلي آسمان جولان مي‌دهي
من روي پل سيدخندان در بند ترافيك‌ام
تو نه سيگار مي‌كشي و نه راي مي‌دهي
من هم سيگاري نيستم اما چاقوي واژه‌ها
سخت بر تنم مي‌نشيند
تو در آبي و در نيلي جولان مي‌دهي
و من در ميان لجن نوشابه‌ باز مي‌کنم.

نه تو از مصر چیز شنیده‏ای و نه من چیزی به تو می‏گویم
بگذار تا در ندانسته‏گی جفت سفیدی انتخاب کنی:
او نماد آزادی باشد
و تو تسکین تنهایی ناتمام جان لنون بمانی
پرواز کن تا حسرت بدل نمانی
هر چند با هر اوجت دلی به حسرت می‏سپاری
پرواز کن که قرار است همه بمیرند

از روی پل سید خندان

دست‌ها در جيب‏ها، سردشان نيست
دست‌ها زير چانه‌، رویا نمی بافند
دست‌ها بر سينه‌:
دیگر هیچ چیز به چیزشان هم نيست.

پل سید خنوان1

با سيگاري خاموش در جيب
از حوالي پل مي‌گذري
پلي كه هربار رد شدنت را به تعليق برگزار مي‌كند.
نه زباني مشخص دارد اين فيلم‌نامه،‌نه مكان و نه زمان
و صحنه گردان نام فيلم‌نامه نمي‌داند
نه داخلي است و نه خارجي
چشم، نگاه، رود و نيلوفر
همين و بس
تابلوها بي‌صورت‌اند
و جاده‌اي يك‌طرفه تو را به مه هدايت مي‌كند:
چراغها را روشن مي‌كنم.

اينجا زني با خودنويس انگشتانش، چاله‌ها را پر مي‌كند
اينجا در ميدان‌هاي بي‌شوكت
با دسته‌اي از لاله‌هاي شهريور
همواره زني دور مي‌شود.

زن
با ناخن شفافش مي‌نويسد
تا حافظ جا نماند در بدمستي‌ِ بامدادي‌اش
و اكبر سردوزآمي با ملوس‌اش لم دهد بر تراسي مه‌آلود در كلاردشت
و كوليانِ ضرباهنگ، در رثاي دستانش دامن باد را هي بچرخانند و ‌بچرخانند ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

بینامتنیت

این خیابان را که می‌بینی
مردی هر روز
با کیفی سنگین
از آن رد می‌شود و
از سر می‌گذراند، تمامی نارسیدن و مردن‌های بی‌شمارش را

هر روز به خود می‌گوید: دیگر امروز روز آخر است
و پس از این سراغ هیچ ایستگاهی را نخواهم گرفت
موبایلم را خاموش می‌کنم
کارت سوختم را می‌سوزانم و با قیچی دسته قرمز
چرخه‏ی حماقت کارمندی را
_چون آرایشگر بی‌رحمی که مو‌هایت را می‌چیند_ یکجا، ناغافل می‌زنم: خِرِ چ و تمام.

مردی که اگر نرفته می‌پندارد وامدار نگاهِ توست
هم او که روز‌ها را با خیالِ چشمان تو به غروب می‌کشاند، خسته
آنکه در هذیانی تب‏دار
سهم‌اش از زنده‏ گی را در گروِ هلالک ناخنهایت گذاشته
و در خوابی پریشان
از یک خیال‌ به دیگر خیال‌ات می‌غلتد

استاکر

در جاجای جملات مچاله می‌شود امروز
تمام دکمه‌های دقیقه‌ها ‌کنده می‌شود، زمان کند می‌گذرد
ثانیه‌ها، کش و قوس می‌آیند و گربه‌ها در لابلای سطر‌ها عشق بازی می‌کنند
صدا جایِ دستی برای ماندن پیدا نمی‌کند و بی‌حمایتِ هم‏طناب، پاندول می‌شود بر گلوی بی‌کار ماندهٔ کارمند بانک
و این جرعه را اگر بالا بروم، می‌برد مرا
با دست‌های جاکش‌اش، می‌اندازم کنار شانه خاکی راه
و هر چه به منطقه نزدیک‌تر می‌شویم، خستگی شانه بالا می‌اندازد که: همین است

زمان نمی‌گذرد، خاطره‏ها آسیب می‏بینند و آن اتفاق نمی‌افتد و این خطوط زیگزاگ شب و روز
فقط رویا‌هامان را مثله می‌کنند، همین.

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

تجربه‏ی مدرنیته

گاهی وقتام لازم می‌شه
سرتو مث گلابی نارسی بگیری تو دستات و فشارش بدی
انگاری زنبوری چیزی توش گیر افتاده و وزوز ش رو اعصابته.
گاهی وقتا لازم می‌شه چشاتو ببندی و سعی کنی خوابشون کنی
اما همیشه یه نوری هست که اون دوردورا سوسو می‌زنه:
یه نور تو تاریکی مطلق که حتا با چشای بسته‌ات هم می‌تونی ببینیش.
گاهی وقتا، از بغل دیوار زندون که رد می‌شی
دلت لک می‌زنه واسه یه لیوان آب خنکی که اون تو می‌خورونن
یا واسه خوندن نوشته‌های در و دیواراش
شایدم واسه دیدن آدمایی که همین فردا صب،کله‏ی سحر
دود می‌شن و می‌رن هوا.
گاهی هم دلت می‌خواد از بلندگوآی مسجد
تِرَکِ شمارهٔ ۱۲ فریدا رو پخش کنن تا تو اونوقت آروم راتو بگیری، بری پی کارِت اما با همه‏ی اینا
بارِ تجربه‏های هزار ساله رو کی می‌تونه بِکِشه
اگه نخوای دستای پیچک لوبیا رو تو دستات بگیری بی‌هیچ حرفی.
کیو باس دید اگه بخوای هرچی سرجاش باشه، سبز، فقط سبز باشه نه سرخی خون و آبیِ انفرادی
دهکده، فقط دهکده باشه نه جایِ خالیِ شاملو، کافه‏ی سه لک لک1، خودش باشه نه ناظم حکمت و: «آه خواهرم. «سونیا دانیالوا»
هیچ چیز، زود‌تر از مردگان فراموش نمی‌شود.»
اما چیکار میشه کرد که:
«هیچ طوری نشده، باز شب است،
همچنان کاوّل شب، رود آرام،
فقط
می‌رسد ناله‌ای از جنگل دور.» 2
و اینجوریاس که لازم می‌شه بخای اون زنبور لعنتی رو از سرت بکشی بیرون
و جایِ خالیِ سوراخو (گند تو این رسم الخط عربی) با مدادپاکن پلیکان پرش کنی

1.«آخرين شعرها» ، «ناظم حكمت »،ترجمه «رضا سيد حسيني » و «جلال خسروشاهي »
2کار شب پا نیما یوشیج
.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

محصورِ شرایط

نقشه‌ها نقشی ندارند دیگر در این کلاف سرگُم
نشانکِ قطب نما، به دور خود می‌گردد
راه‌ها به جایی جز فراموشی ختم نمی‌شوند و
خسته گی، سر درد و استفراغ
و همه ضعف‌هایی که دیگر طبیعی می‌نمایند
در این جماهیرِ لجن بُن مایه‏ی زیستن شده است

خسته از خسته‏گیِ بی‌مرز
چشم انتظار رسولی هستیم که ختم کند، بِبُرد این بندِ ناف را
خط بزند دوربرگردان‌ها را
و با آمارهایی که مو لای درزش نمی‌رود
-با خیالی آسوده و سیبی بر کف-
امید به زندگی را اندازه بگیرد.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

عین‏اله

پِدَسُختِ قا‌تر، هَی‏هاکُن... کُتَل
این صدا به همراهِ زنگِ زنگوله‏های گردنِ قاطر
رویِ تصویر می‌‏نشیند
هر بارِ دیگری که از زردِگِراچ بگذری


مردی سرخوش در سَرَجوریِ کشتی سنگ
چسبیده به دم قاطراَش و: آززا، آرِس.
مکالمه‏ای که مخاطب قاطر است و تنهایی‏اش.
با این همه
این روایت قطع نمی‌‏شود، نه
نه با مردنِ رستم و نه با دق کردن عین‏اله
که سرچال‌‌ همان است که بود و قاطر‌ها باز با بخار منخرینشان پیش می‌‏آیند
و یاد عین‏اله از میانه‏ی لاجوردِ رشمه‏های چشمِ قاطر
تا ال سی دی دوربین، ‏ خطی مرتعش را مساحی می‌‏کند
خطی ناخوانا، یخ بُرده و نامفهوم که کشیده می‌‏شود
تا سرِ دوراهیِ کلجاران
و تشنه
خود را به آبی می‌‏رساند که عباث را برده است...

هوا پُر از تیغ‏ گَوَن‏هایی است که صدایِ لیلی خوانش را در میانِ گل‏های بنفش‏‏‏اش پنهان کرده است
کو، کوه‏نوردی که از عرق زیر پالانِ قاطر شرم نکند؟

Besame Mucho

چشم می‌بندم، چه می‌بینم؟
زمستان، دست باز بازی می‌کند:
رازی در کار نیست، برف می‌آید و برق می‌‏رود.
گیاهِ بی‌نامِ کنجِ نیمه روشنِ پاگردِ طبقه‏ی سومِ ‏
و زندانیان بند ۲۰۹
سردشان است.
نه صدایی از مسعودِ سعد در می‌آید، نه از عنصری
و بیهقی بازمی‌نشیند
سکوت بر کلیدهای کی برد می‏چسبد.

در نیشابور برف می‌آید، بی‌که شرابی نوشانده باشند
در ارومیه برف می‌‏آید و ۷۷ نفر سفید می‌‏پوشند.
کندوان بسته است و برف‏دانه‌ها ، دهنِ گشادِ جاده‌ها را چسب می‌زنند.
صدا به گوشتی منجمد در سردخانه می‌ماند
امروز چندم است، تاریخ‏‏اش نگذشته باشد؟ هم کلاسی‌ام از من می‌پرسد.

با این همه
عزیزکم. شانه‌ای از زنبق در موهای تو بود
و نرگسی بر روی گوش چپ‌ات.
این را پرنده‌های در سفر به من گفتند

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

در پاگرد

در پاگرد نفسی تازه می کنم
راه های رفته دیگر انگارحرفی برای گفتن ندارند
و هر بار که می گذرم
فقط باری به بار خاطره‏ها اضافه می‏شود.

در کمرکشِ کورراه
واژگان خسته را می بینم که نشسته‏اند
و رویاهایم هم همین طور
بی چاق کردن سلامی از کنارشان رد می شوم
سرد.

در پاگردِ روز نفسی تازه می کنم
چرا که دیگر بر نگردد شاید
هوا به این شش ها.

سرخوشی

امروز 16 آذر است و در دوره کردن مدام این سالها گذارم به اکنون می رسد. امروز روز من است، روز خاموش دانشجوست، در ایرنا، ایلنا و ایسنا( خبرگزاری دانشجویان ایران)می گردم تا شاید کسی به این خیل عظیم سرکاررفته تبریکی، شادباشی بگوید یا اعتنایی چیزی ببینم، دریغ از یک خبر یا گزارش.
این سکوت معنادار ( همیشه سکوتها معنادار بوده)، رسانه‏های قدرت، چه پیامی را حمل می کند؟ ناچیزشمردن بیانیه‏‏های دانشجویان یا تلقین بی‏نتیجه بودن اعتراضات دانشجویی یا تظاهر به این‏که با 3 میلیون و 900 هزارنفر، هنوز دانشجویان جایگاهی ندارند؟
دانشجویان به دلیل کمتر درگیر بودن یا درگیر نشدن در چرخه‏ی هر روزه‏ی تلاش و صرف وقت برای معیشت و نداشتن موقعیت کاری و بالطبع بی هراسی از دست دادن آن و با تکیه بر جوانی و جسارت،راحت تر از بقیه – برای نمونه کارمندان- دل به دریا می‏زنند و حقوق‏شان را مطالبه می‏کنند.
آمار تعداد دانشجویان دربند، تعلیقی، محروم از تحصیل، ستاره‏دار و اخراجی در دست نیست و همه‏ی این اهرمها برای ساکت نگه‏داشتن صدایی است که مسئولان ارشد حاکمیت و دانشگاه مدتها قبل با مطرح کردن کمبود شور و نشاط سیاسی در دانشگاه ،از نبود آن اظهار نارضایتی می‏کردند که البته با پر و بال دادن به بسیج دانشجویی سعی در ایجادش کردند.
از بسیج گفتم، امروز که از میدان هفت تیر می‏گذرم، هنوز بیلبوردهای هفته بسیج (مربوط به هفته اول آذر) را نکنده‏اند و خوب هیچ پلاکاردی هم برای گرامی‏داشت یا لعن روز دانشجو نصب نشده است. این راهم اضافه کنم که در خلال سال گذشته، در دانشجویان بی‏تفاوتی به درس و اتفاقات سیاسی را کم و بیش می‏شد دید، ولی این ایده‏ی حاکمان که کلن: اصلن برای روز دانشجو، جذاب بود برای من بیشتر از حیث سراغ کردن قدرت برهنه‏ ای از همان‏ نوع که در خیابان‏‏های شهر با حضور وسیع نیروهای امنیتی احساس می‏شود.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

اکنون کشته ها بسیارند و زمانه همچنان خونریز
از ابریق دستانت اگر میتوانستم بگویم
فریاد انکارم را فرو می خوردم.

با ماشین از کنار دیوارها اگر گذشتی
روزها را بشمار، اگر تمام شود در تعلیقی و
و اگر تمام نشود، دیگران سالیان نرفته ات را می شمارند
در سکوت بین رکوع و سجود

و سنگینی هنوز وزنی دارد که به یادآریشان، به یاد آریمان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

بادام تلخ- برای محمدجعفر پوینده

پاچين سياهي هبوط مي‌كند
و با صداي مرده‌اش خشي بر خاك پر مي‌كشد .
هوا
هوار مي شود بر گلوي نازكش
و آب بسته مي‌شود بر افعال آينده
و سكوت در ميانه‌ي دست و دهان قبر تير مي‌كشد.

آه كه ساقي هراسان
با چشم‌هاي زلال‌اش تا ابد
در ميانه‌ي هوا و زمين
خيره خواهد ماند بر اين مي‌كده‌ي ويران
.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

سکوت

با همين كلماتِ دم دستي

روز من آشفته مي‌شود:

با يك سلام.


با همين اشاراتِ سرسري

روز من آرام مي‌شود:

با سري كه تكان مي‌دهد

سايه‌ي چنارِ خيابانِ پر غبار.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بادبادك

معلق در هواي زيارت

كنار قبور، در هواي پر از گلاب

مرده‌گان ساليانم را فراموش مي‌كردم

در كناره‌ي دريايي سرشار از كوبشِ موج‏های قلبي وحشي

تسلاي من نه گريه كه نگاه به بادبادكِ زودگذري بود كه سايه‌اش

به شتاب

از قبرِ كناري مي‌گذشت.

تماشاخانه

انگار بر سراسر اين بازي تماشاچيِ‌ بي‌كاري بود و بس

فقط بود، فقط بود

و شتابش در نقس سردِ روزها، چله‌اي بود كه هرگز نمي‌گذشت

شتابش براي رسيدن به مرگ

و

شتابش براي فراموشي.

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

زرديِ من

شعر

ريزه‌كاري خيال است بر لباسي كه نپوشي

شعر محصول درو نشده ست در تابستان و

بوسه‌هاي برنگرفته‌ي باد، از لبانِ برگ است .

با اين همه

به من بگو چرا

شعري در هواي پاييزي نمي‌پَرَد

وقتي سوزن‌هاي كاج‌ِ نوئل اين‌چنين ثانيه‌ها را مي‌درد!.